عصر بازار

ماشین ها و آدم ها

عصر اعتبار- حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که آقای قربانی زنگ زد. قربانی صاحبخانه قبلی ام بود که بیشتر از یک سال نتوانستم مستاجرش باشم. چرایش را شاید در قصه های بعدی برایتان تعریف کنم ولی فعلا همین قدر بدانید که چهار دهنه مغازه و دو سه تا آپارتمان بخشی از املاکش بود که من خبر داشتم.

ماشین ها و آدم ها
نسخه قابل چاپ
دوشنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۶:۲۸:۰۰

    به گزارش پایگاه خبری «عصراعتبار»، توی یکی از مغازه ها هم خودش کولر و بخاری و آبگرمکن و اینجور چیزها میفروخت. اما همین آقای قربانی وقتی میخواست زمان تخلیه آپارتمانش، پول پیش منِ کارمند با ماهی دو میلیون حقوق را بدهد لبهابی کبودش را با غمزه ای چندش آور غنچه کرد و گفت:
    ـ جون مهندس الان نقدی ندارم بهت بدم. از مستاجر بعدی میگیرم واست واریز میکنم.

    نمی دانم چرا ولی شاید وقتی چهره بدبخت من را دید تصمیمش عوض شد :
    ـ اصلا چک میدم بهت واسه هفته دیگه. خوبه مهندس؟

    و باز لبهایش را غنچه کرد. حالا شش روز بعد زنگ زده بود تا خبر مهمی را به من بدهد:
    ـ مهندس همین الان پاشو برو بانک. پولت الان تو حسابمه. ولی اگه بذاری واسه فردا صبح از تو زرنگترهاش از حسابم میکشن بیرون.

    هنوز فرصت نکرده بودم حرفی بزنم که ادامه داد :
    - اگه نرفتی زنگ نزنی به من. یه راست برو دادگاه.
    و تلفن را قطع کرد.

    مطمئن بودم در همان لحظه باز لبهایش را غنچه کرده است. سر در نمی آوردم. البته هنوز هم سر در نمی آورم. کسی که چک داشت و طلبکار من بودم ولی او بود که تهدید میکرد. قانون چک هم آنقدر شفاف است که حداقل باید صد واحد دانشگاهی برای درک اصول اولیه اش پاس کرد!

    همینقدر میدانستم که اگر چکش را برگشت هم بزنم و او بخواهد ادبم کند، احتمالا تا سفر به خانه آخرت باید در راهروهای شورای حل اختلاف و دادگاه و... بالا و پایین بروم. از همین رو خیلی سریع لباس پوشیدم و خیلی سریع خودم را به نزدیکترین شعبه بانک صادر کننده چک رساندم. بماند که در طول راه مدام تصویر لبخند ملیح  کارمندهای بانک از پشت حصار فلزی پس از پایان ساعت کاری می آمد جلوی چشم هام. یادم باشد راجع به این لبخندهای لج درآور هم حتما برایتان قصه ای بگویم.

    خوشبختانه وقتی رسیدم هنوز نیم ساعتی فرصت باقی مانده بود. با عجله دنبال دستگاه نوبت دهی میگشتم. همین طور دور خودم میچرخیدم که خانمی مثل صاعقه از کنارم رد شد و مستقیم پیچید پشت ستون بی ریخت وسط بانک. من هنوز در فکر محاسبه سرعتش بودم که دیدم خیلی آرام و ملیح با یک برگه نوبت از پش ستون خارج شد. تازه داشتم قوانین را میفهمیدم. با سرعت پیچیدم پشت و ستون و من هم پیروزمندانه از پای دستگاه نوبت دهی برگشتم. هنوز روی صندلی های ناراحت انتظار بانک جاگیر نشده بودم که سر وصدای عجیبی بلند شد. جلوی یکی از باجه ها مردی میانسال و جوانی با هم درگیر شده بودند. گوشهایم را تیز کردم تا از میان ناسزاها علت ماجرا را بفهمم. گویا مرد میانسال متوجه اعلام نوبتش نشده بود و با یک نوبت تاخیر خودش را رسانده بود جلوی باجه.جایی که حالا جوانک امروزی طبق برگه نوبت توی دستهایش حق خود میدانست. مرد میانسال که تناقض رنگ سبز رگهای گردنش با صورت برافروخته و سرخ شده اش کنتراست عجیبی ایجاد کرده بود، با صدای بلند پسر جوان را به ادبی متهم میکرد :
    - چی فکر کردی با خودت ؟ ده تا واسه تو دارن تو رستوران من کاهو خورد میکنن. تو میخوای به من یاد بدی چه طور رفتار کنم.
    - برو عمو. برو دخل امشبتو بده یه سمعک بخر که مردمو علاف خودت نکنی.

    در ادامه مرد میانسال راجع به دخل و شب و... چیزی گفت که اگر خانم صاعقه نبود و جوان را کنترل نمی کرد احتمالا کنتراست رگ و صورت آقای رستوران دار بدجوری به هم میریخت. نکته جالب در این میان عکس العمل خانم کارمند بانک بود که این اتفاقات مقابل باجه کاری او رخ میداد. مطمئن بودم خرید سمعک اگر برای آن مرد خیلی ضروری نباشد، برای این خانم جوان عینکی با آن بینی درازش، از نان شب هم واجب تر است. خیلی راحت سرش را پایین انداخته بود و با سرعتی غریب با موبایلش تایپ میکرد،  گهگاهی هم منتظر میماند، لبخندی میزد و دوباره تایپ فوق سریع. آقای رستوران دار که متوجه وخامت اوضاع شده بود دست به دامن رییس بانک شد. خیلی سعی میکرد با ادب و متانت توجه آقای رییس را جلب کند:
    - آقای رییس لطفا از حق من و امثال من دفاع کنین. تو بانکی که شما رییسش هستین میخوان با گردن کلفتی حق مردمو بخورن.

    آقای رییس سر بی مویش را به آرامی بالا آورد، نگاهی به مرد انداخت و چند لحظه مکث کرد. جوری نگاه میکرد انگار توی صورت مرد دنبال چیزی میگردد. ناگهان دهانش تا بناگوش باز شد. نمی دانم من آدم متوهمی هستم یا آقای رییس در قرن بیست و یکم دو تا دندان طلا داشت.
    - کی گردن کلفتی کرده؟
    - همین بچه قرتی. دو دقیقه دیر رسیدم پای باجه میگه نوبتت گذشته.

    و به جوانک اشاره میکند. جوانک همچنان جلوی باجه خیمه زده و خانم کارمند عینکی نیز با جدیت تمام مشغول کار با گوشی موبایلش است. آقای رییس سر کچلش را با کف دست میمالد. نگاهی به خانم کارمند کرده و با لحنی ترحم برانگیز او را خطاب قرار میدهد.
    - خانم نصیر زاده اگه ممکنه کار این دو تا آقا رو همزمان با هم انجام بدین. تا سیستم واسه یکیشون وصل میشه کار اون یکی رو راه بندازین. متوجهین که منظورم چیه ؟

    خانم کارمند که انگار همین الان از بهشت به زمین رانده شده، با ناراحتی به رییس نگاه میکند.
    - چشم. ولی اقای رییس باور کنین من ماشین نیستم. من هم آدمم بخدا. دو تا دست که بیشتر ندارم.

    نمی دانم چرا وقتی حرف میزند چیزی در صورتش من را به یاد آقای قربانی می اندازد. مرد رستوران دار به مقابل باجه باز میگردد و سعی میکند با فشار از پایین و بالا، قدری از فضای مقابل باجه را از آن خود کند. کنجکاوم که ببینم کدام یک موفق میشوند زودتر از بانک خارج شوند. حالا دیگر این فقط یک کار بانکی نیست.یک نبرد حیثیتی بین نسل قدیم و جدید است. صدای ظریف ضبط شده اعلام نوبت توجهم را به خود جلب میکند.
    - شماره 145.
    نگاهی به برگه نوبتم می اندازم. از جا میپرم. شماره ام 144 است. باجه ای که 145 را اعلام کرده نگاه میکنم. مرد جوانی با صورتی شبیه مایک تایسون و هیکلی در ابعاد آرنولد با برگه نوبت 145 میرود مینشیند جلوی کارمند بانک.

    تصمیمم را همان لحظه گرفته ام یا باید فردا ساعت شش صبح بیایم جلوی بانک و منتظر اولین کارمند و اولین برگه نوبت باشم یا دوباره با قیافه ای ترحم برانگیز بروم مغازه کولر و بخاری فروشی قربانی و منتظر باشم تا شاید از لبان کبود غنچه شده اش جمله امیدوار کننده ای بشنوم.

    برچسب ها
    پورسعید خلیلی
    پربازدیدترین های ۲ روز گذشته
      پربازدیدترین های هفته
        دکه مطبوعات
        • بازار امروز ۳۹۹
        • بازار امروز ۳۹۰
        • بازار امروز ۳۸۸
        • ۱۵
        • اعتبار امروز
        • شماره ۸ اعتبار امروز
        • شماره ۷ اعتبار امروز
        • شماره ۶ اعتبار امروز
        • شماره پنجم
        آخرین بروزرسانی ۴ ماه پیش
        آرشیو